
این یادداشت در پی ارسال کلیپی از مدرسه ایرانیان قطر توسط یکی از شاگردان سابق دکتر رجبی، رئیس بنیاد ایرانشناسی البرز و پاسخ به ایشان نوشته شده است که با هم می خوانیم:
سلام عبدالرضا جان.
چه ویدئوی قشنگ و خاطره انگیزی می باشد!
به حدود ۳۵ سال قبل بازگشتم. خاطرات خوش اقامت در دوحه، دوحه زیبا..!
یادت هست، این عبارت ” دوحه زیبا” عنوان مقاله ای بود – اولین مقاله این حقیر – که در نشریه ” پیام ” نوشته و منتشر کردیم.
تو و محمد صداقت و تا حدودی محمد خرم و یک مقداری محمد مالکی و اندکی صبوری زاده و کمتر. احسان سخایی و البته از همه بیشتر فرزاد وفاپور، در تهیه و انتشار نشریه، نقش داشتید. نزار روانی، که این روزها در صدر جای گرفته نیز عضو علی البدل نشریه بود!؟
بعد از ظهر شنبه های هر هفته، جلسه شورای سردبیری نشریه تشکیل می شد. در کتابخانه مدرسه.چه کتابخانه معظمی بود. تمام دوره های راهنمای کتاب و آرشیو مجلات مختلف چاپ ایران، از جمله مجله سخن و بسیاری کتب نفیس دیگر در این کتابخانه وجود داشت. اینها را می گویم تا ببینیم و بدانیم چه تلاشهایی برای معرفی ایران، ایران عزیز با عظمت صورت گرفته بود. از آقای عنایتی شنیدم که بزرگانی همچون؛ ایرج افشار و محمد تقی دانش پژوه و لطفعلی خنجی در تاسیس و حمایت این کتابخانه و کتابخانه های مشابه در مدارس ایران در کویت و بحرین و امارات، نقش داشتند...
نامشان زمزمه نیم شب مستان باد
تا نگویند که از یاد، فراموشانند.
عبدالرضا، یادت هست در یکی از جلسات- در اوج جنگ ایران و عراق – در باره صلح در منطقه خاورمیانه، سخن گفتیم و فرزاد پیشنهاد داد تا این مطلب را با سردبیر روزنامه الرایه در میان گذاشته و اگر بشود، همایشی برگزار کنیم…
یادت هست وقتی این موضوع را با مسولان – کدام مسوول و وظیفه دان که دلش برای ایران بتپد !؟- آری وقتی مساله را طرح کردم چه دشمنیها و مخالفتها شد و چه شیطنتها کردند...!؟
یادت هست وقتی بعد از مساله – بهتر است بگوییم قایله – آری قایله سلمان رشدی – مقاله ای با عنوان؛
” الایات رحمانیه ” نوشتم و در روزنامه الرایه چاپ شد، چه دشمنیها و خصومتها را شاهد بودیم!؟
این مخالفتها و موضعگیریها، نه از سوی مقامات کشور میزبان، که از طرف برخی از به اصطلاح مسئولان داخلی کشور. انجام می شد.!
یادتان هست در مقابل، این بیت حافظ را خواندم و شماها استقبال کردید؛
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن. خداداد است.
تولد پسرم، سهراب را به یاد دارید. بعد از تولدش – در مستشفی حمد – مقاله ای در قدر دانی از میزبانی قطر و مردم مهربانش و همچنین پزشکان و کادر بیمارستان و البته مدیریت بسیار خوب شیخ حمد- پدر محترم همین شیخ تمیم – در توجه و خدمت رسانی به مردم و نحوه آبرومند اداره کشور، نوشتم، دیدی چه حسادتها صورت گرفت… !!؟
ای واییییییی !
اما ماه زیر ابر پنهان نمی ماند، بذرهای عظمت،پ رشد کرده، تبدیل به نهال و در ادامه به درخت های سرسبز استوار با ثمره های عالی بدل می شوند. عبدالرضا، شما خودتان از جمله همین ثمرات و از نتایج پر افتخار آن موقعیت می باشید.
راستی عبدالرضا، دو خورشید را به یاد داری!؟ خورشید حدادی که پدر بزرگش از یکی از روستاهای بندر عباس به دوحه مهاجرت کرده بود. پسری زیرک و زیبا و با نمک که من خیلی دوستش داشتم. خورشید دومی، آقا خورشید، راننده اتوبوس مدرسه که به نظرم اجداد ایشان نیز از حوالی بوشهر به قطر آمده بودند. من که پیش عباس حلوایی عربی می خواندم، در تمرین درس، زبان، دو خورشید را؛
” مهرین ”
می خواندم… !؟
و شما و دیگر بچه ها، معصومانه خوشتان می آمد و ابراز رضایت می کردید…
یادم می آید، شاید تو هم به یاد داشته باشی، فرزاد که حتما به یاد دارد، روزی عباس. موضوع انشایی به من داده بود، با عنوان “اولین کتابی که خواندی چه نام داشت و عنوانش. چه بود؟
در پاسخ، یک جمله نوشتم که عباس را به گریه انداخت! عباس که در خرد سالی پدرش را در شیراز از دست داده و در خانه خواهرش در الوکره قطر زندگی می کرد، های های، می گریست؛
پاسخ من به موضوع انشا. این بود؛
” اول مره، قرات وجه ابی و کان عنوانه الحب ”
( ترجمه، اولین کتابی که خواندم، چهره پدرم بود و عنوانش ” عشق” بود.)
گریه عباس و تعدادی دیگر از دانش آموزان را چند بار دیگر، شاهد بودم. برخی مواقع – از جمله همین حالا هم – من هم می گریستم و می گریم…
بس غریبیم، بس غریبیم، بس غریب…
وای که چه روزگاری بود…!؟
اگر چه هنوز هم غریبیم…!؟
هنوز هم کسی غربت مهاجران را درک نکرده و اشکهای آنان را نمی بیند.!
نه تنها حدود نزدیک به ده میلیون مهاجر، که به نوعی اغلب هم میهنانم که در داخل هستند، تیز همچنان غریبند و اشک ریز.!؟
راستی یادتان هست، در انتهای جلسات نشریه، یواشکی و با ترس و لرز، ترانه های شجریان را گوش می دادیم!؟
چاووش را به یاد دارید؛
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم…!؟
ای وای! یک روز که عباس – شاید هم تو – آخر تو معمولا دوست نداشتی کسی متوجه گریه کردن و اشک ریختنت شود، آری روز دیگری که اشکهای عباس را دیدم، در جمع بچه های تیم ملی که برای شرکت در رقابتهای قهرمانی آسیا آمده بودند – در سال ۱۹۸۸ که به نوعی، ناجوانمردانه سوم آسیا شدیم در حالیکه لیاقت قهرمان شدن را داشتیم – ( غریبی را می بینید!؟ ) آری، آقای پهلوان – رییس وقت فدراسیون فوتبال – اعضای تیم ملی را به مدرسه آورد و این بنده در جمعشان سخنرانی کردم. از هویت و حمیت و حمایت و مهاجرت و البته غربت.

یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود.
در بین بچه های تیم، به گمانم نامجو مطلق، بیش از همه تحت تاثیر قرار گرفت! چقدر این نامجو لطیف و خوب و مهربان بود. چقدر هوشمندانه بازی می کرد.
محمد تقوی هم، آقا و آرام و بی هیاهو، گوشه ای نشسته بود!
کاپیتان سیروس را خدا بیامرزاد، چقدر در عین شوخ طبع بودن، عمیق بود و در عین حال رفیق و دوست داشتنی…
عبدالرضا یادت هست از بین بچه های مدرسه، دو تیم تشکیل دادیم، ایران یک و ایران دو. نگاه این بود که مسابقه در حضور ملی پوشان کوتاه و نمادین و کاملا دوستانه بوده و برنده ای نداشته باشد، ایرانی، شکست نخورد، و بازی دو دو مساوی شد! همه بازیها و مسابقات و رقابتها می بایست برای ترویج دوستی ها بوده فرصت و موقعیتی برای شناخت ملتها در راه اقامه صلح باشد.
راستی عبدالرضای علیزاده عزیزم، یادت هست داور آن بازی کی بود؟
محمد آقای پنجعلی که آن زمان در تیم الاتحاد قطر بازی می کرد.
آقای قلعه نوعی هم آن روزها در قطر بود و در تیم السد، بازی می کرد، اگر چه آن روز در مدرسه حضور نداشت. چه کارنامه درخشانی دارد این امیر خان قلعه نوعی. دست مریزاد.
(عکسی از این مراسم در اختیار است که احمد رضا عابد زاده، نادر محمد خانی و مرتضی کرمانی مقدم را در جمع دانش آموزان ایرانی قطر نشان می دهد)

خدایا شکر، خداوندا دوستت داریم، چقدر ایران و ایرانیان – و البته همه خلایق و کاینات را – دوست داری، متشکرین خدا جون، مهرت و لطفت و نگاهت و حمایتت را از ما دریغ مفرما، آمین.
عبدالرضا جان، خدا را شکر که هستید، و الحمدلله همه موفق هستید. باز هم از قطر تشکر می کنم. مهاجرت ایرانیان در کشورهای منطقه دهه ها – اگر نگوییم سده ها – ادامه داشته و میهمان و میزبان هر دو همدیگر را دوست داشته به یکدیگر احترام گذاشته و در راه صلح و ثبات و همکاری و همدلی، تلاش مشترک داشته اند.
راستی به یاد داری که آقا خورشید از جنگ بیزار بود و می گفت؛ ” این عفریته را شیطان خلق کرده !؟؟”
زیاد وقتت را نگیرم. کتابی نوشتهام که به زودی چاپ و منتشر خواهد شد. فرازهایی از خاطرات خود را نگاشته ام. بخش مربوط به قطر، تقریبا به تفصیل، دارای مطالبی از این دست خواهد بود که به نظرم بپسندید.
راستش عبدالرضا این کتاب را هم با هدف گسترش صلح و تقویت دوستی بین انسانها و خصوصا کشورهای منطقه – و البته کشورها و مردمان جهان – نوشته ام.
عنوان کتاب:
” نان و جان ”
تاملاتی در نکوهش جنگ و ستایش صلح
می باشد.
امیدوارم در مراحل چاپ با مشکلاتی که تو و تقریبا همگان از این مشکلات خبر دارید، مواجه نشود.
حرفهای دیگری دارم که بماند برای وقتش. فعلا، این بیت از سعدی را به یاد همکلاس دوست داشتنی، زنده یاد هومن عصاره، که شاگرد اول جلسات سعدی خوانی بود و چه زود پرواز کرد و البته به یاد جاودان جوان خوش قامت، محجوب و نیک سیرت ایران ” کاپیتان سیروس “ تقدیمتان می دارم؛
سروی به لب جویی، گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند. سروی به لب بامی.
فدایت، مهراب رجبی. ۳/۱/۱۴۰۴


